مائدهی زمینی
پارسال روز اول ماه رمضان بود. اجباراً برای تمام کردن قرارهای دفاعِ پایاننامه تهران مانده بودم. مدتی بود درِ سلف را به رویم بسته بودند، انگار در دنیا را به رویم بسته باشند. هرچه از هماتاقیها پرسیدم که میخواهند برای افطاری چه کنند جواب روشنی نگرفتم.
غروب شده بود. وضو گرفتم و راه افتادم توی خیابانها، دنبال چیزی برای خوردن. هرچه فکر کردم دیدم مجبورم به ساندویچ یا چیزی شبیه به آن راضی شوم. آخر کی روز اول ماه رمضان افطاری ساندویچ میخورد؟ از آن بدتر، پولهایم داشت تمام میشد و باید حداکثر صرفهجویی را در هزینهها میکردم.
غریب افتاده بودم و حالم گرفته بود. گرفتهحالی باعث شد بروم مسجد. آدم وقتهای گرفتگی به خدا محتاجتر است. یاد آن بندهی خدایی افتادم که میگویند هرگاه گرسنگی فشارش میداد آیهی وَمَا مِن دَآبةٍ فِى ٱلْأَرْضِ إِلَّا عَلَى ٱللَّهِ رِزْقُهَا را میخواند و به خدا میگفت من هم دابهای هستم. گفتم میروم نمازم را میخوانم و بعد در خیابانها دنبال چیزی برای خوردن میگردم.
نماز که تمام شد ناباورانه دیدم در مسجد دارند سفره میاندازند. با تخممرغ آبپز، پنیر، خرما، سبزی، نان و چای شیرین. اصلاً انتظارش را نداشتم. شاهانهترین غذایی بود که در تمام عمرم خوردم. احساس میکردم خدا خودش برای مهمان غریبش سفره انداخته. طعم آن غذا دیگر هیچگاه تکرار نشد.