خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

یکم. این نقاشی یکی از تأثیرگذارترین نقاشی‌هایی است که درباره‌ی صلح دیده‌ام. دو سرباز—که علی‌القاعده کارشان جنگ است—دارند یواشکی نماد صلح را—به سبک انقلابیون—روی دیوار می‌کشند. شکل ایستادن و نشستنشان روشن می‌کند که هراسان و شاید حتی فراری‌اند. انقلابیون همیشه از سربازها فراری‌اند. این سربازها از چه کسی فرار می‌کنند؟



دوم. Borderline یکی از معروف‌ترین و بهترین آهنگ‌های کریس دی‌برگ است. آهنگ را می‌توانید از اینجا دانلود کنید. متن آهنگ اینچنین است:


I'm standing in the station
I am waiting for a train
To take me to the border
And my loved one far away
I watched a bunch of soldiers heading for the war
I could hardly even bear to see them go

Rolling through the countryside
Tears are in my eyes
We're coming to the borderline
I'm ready with my lies
And in the early morning rain, I see her there
And I know I'll have to say goodbye again

And it's breaking my heart, I know what I must do
I hear my country call me, but I want to be with you
I'm taking my side, one of us will lose
Don't let go, I want to know
That you will wait for me until the day
There's no borderline, no borderline

Walking past the border guards
Reaching for her hand
Showing no emotion
I want to break into a run
But these are only boys, and I will never know
How men can see the wisdom in a war

And it's breaking my heart, I know what I must do
I hear my country call me, but I want to be with you
I'm taking my side, one of us will lose
Don't let go, I want to know
That you will wait for me until the day
There's no borderline, no borderline
No borderline, no borderline

 

سوم.

شهیدی که بر خاک می‌خفت

سرانگشت در خون خود می‌زد و می‌نوشت

به امید پیروزی واقعی

نه در جنگ

که بر جنگ


قیصر امین‌پور


۳ نظر ۲۲ تیر ۹۵

یکم. صبح زود با صدای الله اکبر بیدار می‌شدم. الله اکبر الله اکبر ولله الحمد الحمد لله علی ما هدانا... . مادرم می‌آمد بالای سرم که «پاشو دارند صلاة عید می‌کشند» و من شوخی بی‌مزه و نخ‌نما شده‌ی هر ساله را تکرار می‌کردم: «من سالاد عید نمی‌خوام!»

قنوت نماز عید، آه... قنوت نماز عید: اللهم اهل الکبریاء و العظمة... .

بعد از یک ماه که بدن به سحری عادت کرده بود، شکم داشت قار و قور می‌کرد. می‌آمدیم خانه و بساط صبحانه را پهن می‌کردیم. مزه‌ی عید می‌داد. تلویزیون روشن بود و داشت نماز عید تهران را پخش می‌کرد. یک دور دیگر قنوت نماز عید،  این بار با لحن و صدای «وزیر شعار».


دوم. صبح زود با صدای تلفن از خواب بیدار شدم: «زنگ بزن به فلانی. زنگ بزن به بهمانی بگو ساعت ۶ با لباس نظامی بیایند مصلی.» زنگ می‌زنم ملت را از خواب بیدار می‌کنم. می‌خواهند فحشم دهند‌. صدای بی‌سیم روی اعصابم پیاده‌روی می‌کند: «اینجا را بگیرید، آنجا را ببندید.» 

بعد از یک ماه که بدن به سحری عادت کرده، شکم دارد قار و قور می‌کند. کیفم را باز می‌کنم و یک بیسکویت برمی‌دارم و می‌خورم. مزه‌ی عید نمی‌دهد. تلویزیون روشن است و دارد نماز عید تهران را پخش می‌کند. می‌زنم شبکه‌ی چهار آهنگ‌های صدبرگ را گوش می‌کنم؛ لااقل صدای عید می‌دهد.


سوم. ناشکر نیستم. مزه‌ی عید را قبلاً چشیده بودم ولی حالا تازه فهمیدم آنچه می‌چشیدم مزه‌ی عید بود. سربازی ادراکم را به معرفت تبدیل کرد. سعدی می‌گفت: «قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.» این چیزی فراتر از دانستن قدر عافیت است. چیزی شبیه به همان چیزی است که حافظ می‌گفت: «گر از این منزل ویران به سوی خانه روم/ دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم». این دانستن خود عافیت است.

۲ نظر ۱۶ تیر ۹۵

- شب‌های احیا بیدار می‌مونی ما رو هم دعا کن.

- بیدار می‌مونم ولی اینجا احیا نداریم، تعزیه داریم!

۲ نظر ۰۷ تیر ۹۵

وقتی ازش پرسیدند: «سرکار چقدر دیگه مونده؟» با ناراحتی گفت: «تازه آموزشی تموم شد، هنوز نوزده ماه مونده». نمی‌دانست چند ساعت بیشتر نمانده.

۱ نظر ۰۲ تیر ۹۵

پارسال روز اول ماه رمضان بود. اجباراً برای تمام کردن قرارهای دفاعِ پایان‌نامه تهران مانده بودم. مدتی بود درِ سلف را به رویم بسته بودند، انگار در دنیا را به رویم بسته باشند. هرچه از هم‌اتاقی‌ها پرسیدم که می‌خواهند برای افطاری چه کنند جواب روشنی نگرفتم.

غروب شده بود. وضو گرفتم و راه افتادم توی خیابان‌ها، دنبال چیزی برای خوردن. هرچه فکر کردم دیدم مجبورم به ساندویچ یا چیزی شبیه به آن راضی شوم. آخر کی روز اول ماه رمضان افطاری ساندویچ می‌خورد؟ از آن بدتر، پول‌هایم داشت تمام می‌شد و باید حداکثر صرفه‌جویی را در هزینه‌ها می‌کردم.

غریب افتاده بودم و حالم گرفته بود. گرفته‌حالی باعث شد بروم مسجد. آدم وقت‌های گرفتگی به خدا محتاج‌تر است. یاد آن بنده‌ی خدایی افتادم که می‌گویند هرگاه گرسنگی فشارش می‌داد آیه‌ی وَمَا مِن دَآبةٍ فِى ٱلْأَرْضِ إِلَّا عَلَى ٱللَّهِ رِزْقُهَا را می‌خواند و به خدا می‌گفت من هم دابه‌ای هستم. گفتم می‌روم نمازم را می‌خوانم و بعد در خیابان‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گردم.

نماز که تمام شد ناباورانه دیدم در مسجد دارند سفره می‌اندازند. با تخم‌مرغ آب‌پز، پنیر، خرما، سبزی، نان و چای شیرین. اصلاً انتظارش را نداشتم. شاهانه‌ترین غذایی بود که در تمام عمرم خوردم. احساس می‌کردم خدا خودش برای مهمان غریبش سفره انداخته. طعم آن غذا دیگر هیچ‌گاه تکرار نشد.

۶ نظر ۲۸ خرداد ۹۵

دیروز ظهر، تک و تنها در دژبانی نشسته بودم و داشتم به جان خدا نق می‌زدم که مگر چه می‌شود امشب افطاری را با مادرم بخورم؟ دیدم آرزوی محالی است. سه ساعت بعد، مرا دست‌بند به دست، با یک متهم در اتوبوسی نشانده بودند تا در شیراز تحویل زندانش دهم. اذان مغرب که می‌گفتند، دم در خانه داشتم پوتین‌هایم را درمی‌آوردم.

۱ نظر ۲۳ خرداد ۹۵

آقای علی مطهری اخیراً گفته‌اند: «اسلام با آزادی تفکر موافق است ولی با آزادی عقیده موافق نیست چراکه هر عقیده‌ای منشاء فکر و عقلانیت ندارد و بسیاری از عقاید، برگرفته از تعصبات، راه آبا و اجداد و خرافه‌گرایی است و از همین رو اسلام با این دسته از عقاید مبارزه کرده است و آنها را زنجیری بر دست و پای بشر می‌داند.» فکر می‌کنم لازم است درباره‌ی این سخنان سه ملاحظه را در نظر داشته باشیم.

یکم. مرز بین عقیده‌ای که از راه «فکر و عقلانیت» کسب شده با عقیده‌ای که از راه «جزم‌گرایی» (تعصبات، راه آبا و اجداد و خرافه‌گرایی) به‌دست آمده چندان روشن نیست. به عنوان مثال، عقیده‌ی مسیحی‌زاده‌ای که پس از ۵ دقیقه مطالعه به این نتیجه می‌رسد که مسیحیت حق است را نه می‌توان کاملاً در دسته‌ی اوّل جا داد و نه در دسته‌ی دوم. بنابراین علی‌الاصول ممکن است که عقیده‌ی شخصی نه کاملاَ از راه «عقلانی» کسب شده باشد و نه کاملاً از راه «جزم‌گرایی». از متن این‌طور برمی‌آید که به نظر آقای مطهری اسلام با عقایدی که منشاء «عقلانی» داشته باشند موافق، و با عقایدی که منشاء «جزمی» داشته باشند مخالف است. آقای مطهری تکلیف اسلام را با شق سوم عقاید روشن نکرده است.

دوم. چنین به نظر می‌رسد که از نظر آقای مطهری، می‌توان فارغ از تعصبات، راه آبا و اجداد و خرافه‌گرایی تفکر کرد. اسم این نوع تفکر را «تفکر خالص» می‌گذاریم. گویا آقای مطهری توجه نکرده‌اند که «تفکر خالص» غیر ممکن است و هرگونه فکری لاجرم در زمینه‌ای رخ می‌دهد و خواهی‌نخواهی به جزمیات متفکر آغشته می‌شود. ما انسان‌ها نمی‌توانیم همه‌ی باورهایمان را تعطیل و سپس شروع به اندیشیدن کنیم. همواره باورهای قبلی ما که پر از جزمیات است بر تفکرات ما اثر می‌گذارد. نتیجه این می‌شود که در طول تاریخ، متفکران مسیحی غالباً از حوزه‌ی جغرافیایی مسیحیت برخاسته‌اند و متفکران مسلمان از حوزه‌ی جغرافیایی اسلام. نه توماس آکوییناس برای اندیشیدن چیزی کم گذاشت و نه ملاصدرا، ولی اوّلی مسیحی شد و دومی مسلمان. چون هیچ‌کدام «تفکر خالص» نداشتند و تحت تأثیر دیگر باورهای جزمی خود بودند.

سوم. آقای مطهری دو فرآیند برای کسب عقیده برشمرده‌اند: فرآیند تفکر و فرآیند جزمیت و تعصب. فرضاً اگر بتوانیم همچون آقای مطهری به‌طور قاطعی عقاید منتج از تفکر را از عقاید منتج از تعصب متمایز کنیم، با مشکلات دیگری روبرو می‌شویم.

آقای مطهری معتقدند که از نظر اسلام فرآیند تفکر آزاد است. فرآورده‌ی این فرآیند، عقیده است که بنا به نظر آقای مطهری، اسلام آزادی آن را به رسمیت نمی‌شناسد. سؤالی که می‌توان از آقای مطهری پرسید این است که وقتی متفکر نتواند آزادانه به نتیجه‌ی فکرش اعتقاد پیدا کند، آزادی فکر‌ برای او چه فایده‌ای دارد؟ اگر قرار باشد همه به یک فرآورده (عقیده) ی مشخص برسند، آزادی داشتن در فرآیند (تفکر) چه وجهی دارد؟ گویی آقای مطهری می‌گویند شما آزادید هرطوری می‌خواهید فکر کنید ولی آخرش باید به همان نتیجه‌ای که من رسیده‌ام برسید!

از طرف دیگر، آقای مطهری معتقدند که از نظر اسلام فرآیند جزمیت، فرآیندی نادرست است و اسلام، آزادی فرآورده (عقیده) ای که از این راه کسب شود را به رسمیت نمی‌شناسد. با این حساب، تعداد زیادی از مسلمانان جهان در داشتن عقیده‌ی اسلامی آزاد نخواهند بود، زیرا بسیاری از مسلمانان بدون فکر و تحقیق و صرفاً با اتکا به «تعصبات، راه آبا و اجداد و خرافه‌گرایی» مسلمان شده‌اند. آقای مطهری ناچارند بپذیرند که آنها آزاد نیستند عقیده‌ی اسلامی داشته باشند. اگر به هر وسیله‌ای این راه کسب عقیده برای این دسته از مسلمانان مجاز شمرده شود، سایر عقاید منتج از جزمیت هم باید از این امتیاز برخوردار باشند‌. اگر فرآیند جزمی آزاد است برای همه آزاد است و اگر ممنوع است برای همه ممنوع است.

به نظر می‌رسد که آقای مطهری می‌کوشد تا وجهه‌ی روشنفکرانه‌ی موافقت با آزادی اندیشه را برای اسلام دست‌وپا کند ولی درعین‌حال نمی‌خواهد به ملزومات این آزادی تن دهد. چنان‌که توضیح دادم، تلاش ایشان در تفکیک آزادی عقیده از آزادی تفکر با مشکلات متعددی روبرو است. بهتر است ایشان دست‌کم دست از یکی این دو بردارد: یا پز دادن با آزادی اندیشه، یا فهم آزادی‌ستیز از اسلام.

۳ نظر ۱۵ خرداد ۹۵

- چرا ساکتی؟ تعریف کن این همه فلسفه خوندی چی یاد گرفتی؟

- سکوت!

۳ نظر ۱۳ خرداد ۹۵

یکی از شیرین‌ترین تجربیات سربازی وقتی است که در خیابان راه می‌روی و بچه‌ها سلامت می‌کنند.

۲ نظر ۱۲ خرداد ۹۵

صبح‌ها پدرم می‌رساندم مدرسه. انگار همیشه دیر باشد، با حداکثر سرعت و شتاب راه می‌رفت و من به دنبالش، هر چند قدمی که راه می‌رفتم، چند قدمی می‌دویدم. هیچ‌وقت ولی از او نخواستم که سرعت گام‌هایش را کم کند. تندتند راه رفتنش را دوست داشتم.

صبح‌ها که با پدرم به سمت مدرسه می‌رفتیم حرفی نمی‌زدیم. برعکس‌ مادرم که همیشه در کار تذکر و سفارش بود، پدرم فقط یک کار می‌کرد: بلندبلند و شمرده‌شمرده آیة الکرسی را می‌خواند. معلوم بود برای من می‌خواند. برای اینکه یادش بگیرم. برای اینکه حفظش کنم. او می‌خواند و من همراهش توی ذهنم تکرار می‌کردم. چند قدم راه می‌رفتم و چند قدم می‌دویدم. حتی رویم نمی‌شد آیة الکرسی را بلند بخوانم.

نزدیک بیست سال از آن روزها می‌گذرد. گاهی خودم را در خیابان پیدا می‌کنم درحالی‌که با حداکثر سرعت و شتاب ممکن قدم برمی‌دارم و در ذهنم آیة الکرسی را می‌خوانم. هنوز رویم نمی‌شود آیة الکرسی را بلند بخوانم.

۴ نظر ۱۰ خرداد ۹۵