چنانکه یاد میآورم، اولین بحران ذهنیام در دوران کودکی، بحران «زمان راحتی» بود. یک روز نمیدانم چرا به این فکر افتادم که فعلاً مشغلهام مدرسه رفتن است، بعد دانشگاه و سربازی و بعد هم کار، ازدواج و بچهداری. مسئلهام این بود: کی راحت میشوم؟ در چه زمانی از این زندگی است که دغدغهها تمام میشود؟ بعدها دیدم سهراب هم همین سؤال را میپرسد: «کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند/ و بند کفش به انگشتهای نرم فراغت/ گشوده خواهد شد؟/ کجاست جای رسیدن، و پهن کردن یک فرش و بیخیال نشستن/ و گوش دادن به/ صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟»
یادم میآید که این مسئله را با چندین نفر مطرح کردم. به هرکه میرسیدم میپرسیدم پس کی تمام میشود؟ آدمها اغلب اصلاً نمیفهمیدند چه میگویم. نمیدانستند دنبال چه میگردم. همه بهنظر بیسؤال مینمودند. اخوانی نداشتم که سقلمهای به پهلویم بزند و بگوید: «هی فلانی! زندگی شاید همین باشد».
بحران دوم زمانی رسید که جواب را فهمیدم. اخوان راست میگفت؛ زندگی همین بود. زندگی همهاش رفتن است، رسیدن ندارد. از وقتی راه رفتن یاد میگیری، راه میروی تا بالاخره جایی از پا بیفتی. در این پیادهرو جایی برای ماندن وجود ندارد، آنهایی که نشستهاند را به جرم سد معبر جمع میکنند. نیمکتها را هم برای این گذاشتهاند که چند دقیقه نفسی تازه کنی تا بتوانی باز بلند شوی و راه بروی. نیمکت جایی برای ماندن نیست.
راه میرویم، زمین میخوریم، درد میکشیم، میگرییم، دوباره سرپا میشویم، راه میرویم، ... و این سکندری رفتنها ادامه دارد تا دیگر نتوانیم بلند شویم: تا مرگ. مرگ تنها خروجی این چرخهی دردناک است که هرچند جایی برای ماندن نمیدهد، لااقل از خستگی راهرفتن معافمان میدارد.
این سؤال و جواب کامم را برای همیشه تلخ کرد و دلم دیگر هیچوقت با این زندگی صاف نشد. میخواستم برای این رفتنِ بیرسیدن دلیلی بیابم. بهدنبال معنا بودم. آخر این زندگی باید برای چیزی باشد؛ ولی برای چه؟ سؤال این بود و طبق معمول پاسخهای آمادهی فستفودی با هاضمهام نمیساخت. همه را بالا آوردم.
در میان مرضها، بیماری «خب که چی؟» شاید بزرگترین است. اینکه در مقابل هر اتفاق، گزاره، یا موقعیتی این سهکلمه را بگذاری و به خاکسترش تبدیل کنی. «خب که چی؟» کوبندهترین، ویرانگرترین، دردناکترین و غمبارترین سؤالی است که یک انسان میتواند از خودش بپرسد. «خب که چی؟» جواب ندارد. هر جوابی برایش دستوپا کنی دوباره میشود «خب که چی؟» را مقابلش گذاشت و باور کن، هرچقدر هم که زباندراز و حاضرجواب باشی، آخر در برابر «خب که چی؟»ها کم میآوری.
آنچه پس از همهی گلاویزشدنها با «خب که چی؟» برایت میماند، یأس و حیرت است. برای یأس خوشبختانه نسخه پیچیدهاند: بکوش تا هوش و حواست را بر باد دهی، بکوش تا فراموش کنی. همان که بودلر میگفت: «مست شوید با هر آنچه بخواهید: شراب، تقوا، عشق. مست شوید تا بردهی ارباب زمان نباشید.» حیرت ولی هیچ درمانی جز تسلیمش شدن ندارد. باید هرازگاه که از راه رفتن خسته میشوی، روی نیمکتی ولو شوی، راه رفتن دیگران را نگاه کنی و تعجب کنی. گره گشودن از راز حیات و یافتن معنای زندگی در حد و اندازهی تو نیست. با وجود همهی این قدرتی که فکر میکنی داری، حیرت کردن همهی آن کاری است که میتوانی بکنی.
وقتی فهمید فلسفه خواندهام آمد کنار دستم نشست و بیهوا پرسید: «تو به وجود خدا اعتقاد داری؟» سرم را بالا آوردم و با تعجب نگاهش کردم. قیافهاش جدی به نظر میرسید. وقتی تا حد خوبی مطمئن شدم که نمیخواهد دستم بیاندازد گفتم: «آره». هنوز «ه» آره از دهنم خارج نشده بود که بیمعطلی پرسید: «چرا؟» باز نگاهش کردم. قیافهاش مثل قبل بود؛ انگار قصد مسخرهبازی نداشت. پرسیدم: «چرا میپرسی؟» گفت: «میخوام بدونم» و چند لحظه بعد اضافه کرد: «با دلیل و منطق!»
همینطور که داشتم هاج و واج نگاهش میکردم شروع کردم به بالا و پایین کردن ذهنم. مانده بودم چه بگویم و از کجایش شروع کنم. از گزارههای لولایی ویتگنشتاین بگویم یا از جهش ایمانی کیرکگور؟ اصلاً چطور است حالا که دنبال «دلیل و منطق» است، برایش برهان امکان و وجوب بوعلی یا برهان وجودی دکارت را بگویم؟ او که نقدهای کانت و راسل را نخوانده! یا بد نیست فضا را عرفانی کنم و برایش «متی غبت حتی تحتاج الی دلیل یدل علیک» را بخوانم. یا اصلاً میتوانم طفره بروم و بهجای جواب به سؤال، برایش علل روان-جامعه شناختی و تاریخی برآمدن این پرسش در عصر مدرن را بکاوم.
متأسفانه یا خوشبختانه هیچکدام را نمیشد گفت. کلانتری جای این حرفها نبود؛ علیالخصوص در وقت اداری! هنوز داشت نگاهم میکرد، حتی بیشتر از قبل. شاید داشت پیش خودش فکر میکرد که در دانشگاه چه یادم دادهاند که نمیتوانم سؤال به این سادگی را جواب دهم. دیدم ولکن معامله نیست، بالاخره شروع کردم به حرف زدن. هنوز سی ثانیه حرف نزده بودم که از سر جایش بلند شد و گفت: «این حرفا نون نمیشه! گشنمه، میرم غذا بخورم. بقیهشو بعداً برام بگو.»
اخیراً یک فایل صوتی مربوط به ملاقات مرحوم آیتالله منتظری با یک هیئت چهارنفرهی قضایی-اطلاعاتی منتشر شده که در آن دربارهی اعدام بعضی از زندانیان عضو سازمان مجاهدین خلق در سال ۶۷ صحبت میشود. با انتشار این فایل صوتی دوباره سؤالاتی دربارهی چرایی و چگونگی اعدام این افراد مطرح شده. فعلاً اطلاعات کافی برای موضعگیری و قضاوت دربارهی این موضوع ندارم و دربارهی صحت و سقم ادعاهای مطرح شده اظهارنظر نمیکنم.
آنچه برایم بسیار عجیب است نحوهی واکنش مقامات مسئول جمهوری اسلامی و صداوسیما است. تا جایی که اخبار را دنبال کردهام، هنوز هیچ توضیح قانعکنندهای دربارهی چرایی این اعدامها به مردم ایران داده نشده. در عوض، دربارهی جنایات منافقین، حمایت بیبیسی از آنها، رابطهی احتمالی بیت آیتالله منتظری با جبههی استکبار و سادهلوحی مرحوم منتظری سخنان زیادی گفته شده و میشود. با فرض صحت همهی این اظهارات مطرح شده در رسانههای رسمی جمهوری اسلامی، سؤالات برآمده مربوط به این اعدامها پاسخ داده نشدهاند. اصرار تریبونهای رسمی بر ندادن پاسخ دقیق و سرراست به پرسشها و درعوض اظهار ادعاهای حاشیهای و تکراری، شاید حاکی از این باشد که جوابی وجود ندارد.
نرودا میگفت: «هوا را از من بگیر، خندهات را نه» و من میگویم: «هوا را از من بگیر، خندهات را هم بگیر، دوست داشتنت را نمیتوانی.» و اگر نمیدانی بدان، در همین دوست داشتنت همه چیز هست. هوا هست، خندهات هم هست، که در «دوست داشتنت» تو هستی؛ لااقل بهقدر یک ضمیر متصل که به «دوست داشتن» چسبیده. این را دیگر نمیتوانی از من بگیری.
کاریش نمیشود کرد. دلشوره را میگویم؛ کاریش نمیشود کرد. تنها راه علاجش اشک است و وقتی اشک مقدور و میسّر نباشد، دیگر کاریش نمیشود کرد. مثل قطاری که راه عبورت را سد کرده باید بگذاری تا بگذرد. مثل بچهی ناآرامی که نه خودش میخوابد و نه میگذارد تو بخوابی. نه لالایی حالیاش میشود، نه نوازش، نه دعوا، نه کتک. کاریش نمیشود کرد، باید بگذاری زار بزند. آنقدر پاهایش را زمین بزند تا خسته شود، تا بیهوش شود. باید بگذاری با ناخنهایش چنگ بکشد به دیوار روحت. باید چشمانت را ببندی و دندانهایت را به هم بفشری. باید دردش را بکشی. باید تحمل کنی، وگرنه وقتی سر میرسد کاریش نمیشود کرد. دلشوره را میگویم.
اگر از هجده-نوزده سالگی خانه را به مقصد دانشگاه ترک نکرده بودم قطعاً اکنون آدم دیگری بودم. یادم میآید که میخواستم دانشگاه شیراز درس بخوانم ولی نشد. قبول نشدم؛ درس نمیخواندم، فقط امید بیحساب. این گذشت و من خانه را گذاشتم و راهی غربت شدم. یکی دو سالی که گذشت از چند نفر شنیدم که مهدی آدم دیگری شده.
هرچند گفتن چنین حرفی معمولاً خالی از مذمّت نبود ولی انکارش هم نمیشد کرد. بیش و پیش از هرکسی خودم میدانستم که آدم دیگری شدهام. علّتش هم روشن بود؛ چشم و گوشم داشت باز میشد. دانشگاه مجال فراخی میداد برای کتاب خواندن، فیلم دیدن و ارتباط با آدمهای جدید. از اثر آنها من تغییر کردم. بعدها بزرگتر و قویتر که شدم دیدم خواهناخواه دیگران هم از اثر من تغییر میکنند.
در فیلم «مورد عجیب بنجامین باتن» نفش اوّل فیلم میگفت: «وقتی بعد از مدتها به خانه بازمیگردی، متوجه میشوی که تنها چیزی که تغییر کرده خودت هستی.» راست میگفت. هربار به خانه میآمدم میدیدم که همهچیز همانطور است که بود، البته غیر از رنگ موی پدر و مادر و اندازهی قد خواهرم.
اگر شیراز میماندم هم البته به شکل هجده سالگیام باقی نمیماندم. طبیعتاً تغییر میکردم ولی نه در جهت این-آدم-کنونی شدنم. معلوم نیست چه میشدم و که میشدم ولی چشمبسته میدانم که خود فعلیام را به خودِ در-خانه-ماندهام ترجیح میدهم.
هنوز هم که هنوز است خانه برایم محل استراحت است، نه چیزی بیش از آن. همیشه هرجا که بودهام رؤیای بودن در خانه را داشتهام و همیشه هروقت به خانه رسیدهام متوجه شدهام که آن رؤیا فیالواقع کابوسی بیش نبوده. تقریباً هر کار مفیدی که در زندگیام کردهام، در معیّت کشیدن غم غربت بوده. سکون، آرامش و آسایش خانه از انجام هرگونه کار مثبتی بازم میدارد.
به گمانم این هم بخشی از خودشناسی است: اینکه بدانم من آدم کار در خانه نیستم. برای من خانه فقط برای خواب خوب است. حدود ده سال از آن روزهایی که میخواستم برای اوّلین بار خانه را ترک کنم گذشته. یادم هست که احساس دوگانهی متناقضی داشتم: شوق رفتن و غم نبودن. بعد از همهی این سالها هنوز من هستم، و خانه هست، و این احساس دوگانهی متناقض.
مولانا در دفتر اوّل مثنوی هنگامی که دارد دربارهی ترجیح توکل بر جهد و تلاش صحبت میکند داستانی را نقل میکند که احتمالاً شنیدهاید. داستان مردی که پیش سلیمان میآید و از او میخواهد به کمک باد او را به هندوستان منتقل کند، چون عزرائیل را دیده که با خشم نگاهش کرده. سلیمان خواستهاش را میپذیرد و وقتی از عزرائیل دلیل نگاه خشمگینانهاش را میپرسد عزرائیل توضیح میدهد که خشمگین نبوده، بلکه متعجب بوده که چطور قرار است امروز جان آن مرد را در هندوستان بگیرد. خلاصه، غرض از نقل داستان ذکر بیت پایانی ماجراست:
از که بگریزیم، از خود؟ ای مُحال
از که بِرْباییم، از حق؟ ای وبال
مولانا دارد خیلی یواشکی و زیرپوستی نکتهای را تذکر میدهد: اینکه خود و مرگ مباینت عجیب و غریبی دارند. اگر خود جوهری داشته باشد، مرگ حتماً بخشی از آن جوهر است. بنابراین هرگز نمیتوان خود را بدون مرگ تصور کرد. خود هرکجا برود مرگ همپایش میآید. برای همین است که مرگهراسی منجر به خودهراسی میشود و فرار از مرگ نیز نتیجهای جز فرار از خود نخواهد داشت. البته این فقط یک روی سکه است. روی دیگرش این است که مرگشناسی بخش مهمی از خودشناسی است. قدم اوّل برای شناخت خود، آن است که بدانی خیلی زود خواهی مرد.
مدتها پیشتر از آنکه وبلاگ بسازم در فیسبوک حساب داشتم. زمانی که اهالی وبلاگ به فیسبوک کوچ میکردند، من از فیسبوک به وبلاگ کوچیدم. اوایل ناشناس بودن برای خوانندهها را میخواستم برای همین آدرس وبلاگم را (جز دو-سه نفر) به هیچکدام از دوستانم ندادم. حالا دیگر تمایلی به ناشناس ماندن ندارم ولی باز هم به کسی آدرس نمیدهم. مگر چه مطلب مهمی مینویسم که بخواهم دیگران آن را بخوانند؟
برای من ولی ماجرای وبلاگ به وبلاگنویسی ختم نمیشود. تقریباً از زمانی که وبلاگ مینویسم، بهطور جدی تعدادی وبلاگ را دنبال میکنم. وبلاگهایی که ازقضا چندان هم معروف و پرمخاطب نیستند ولی خوشحالم که یکی از خوانندگان قدیمیشان هستم.
اتفاق تأسفبار این وسط این است که وبلاگهای محبوبم یکییکی، بدون اعلام قبلی، دارند تعطیل میشوند. شاید وبلاگنویسی دورهای داشته و سر آمده. شاید حتی وبلاگنویسی سنی دارد و بعضی از نویسندگان وبلاگهای محبوب من از آن سن گذشتهاند یا شاید دیگر فراغت سابق برای نوشتن را نمییابند. هرچه هست، این ننوشتنها ثلمهای است بر پیکر دنیای مجازی.
امروز در توئیتر دیدم کسی نوشته بود وبلاگ مرده و نشانهاش هم این است که تکوتوک وبلاگهایی که سرپا ماندهاند، هرازگاهی خودشان را موضوع نوشتههایشان میکنند. یعنی بهجای آنکه مثل سابق وبلاگشان محل نوشتن از موضوعات مختلف باشد، بیشتر دربارهی خود وبلاگ چیز مینویسند.
این پست هم شاید نشانهای باشد از مرگ قریبالوقوع این وبلاگ، مخصوصاً که نویسندهاش لااقل در ادعا از مرگ استقبال میکند. این امّا باعث نمیشود که مثل آدمهای قوی برای زنده ماندن نجنگم و دیگران را هم به جنگیدن توصیه نکنم. ای نویسندگان وبلاگ! برای زنده ماندن وبلاگهایتان بجنگید و اگر نمیجنگید لااقل آنها را زندهبهگور نکنید.
مهدی یک: یادته آخرین بار کی با هم حرف زدیم؟
مهدی دو: نه، خیلی وقت پیش بود.
یک: چی شد که دیگه با هم حرف نزدیم؟
دو: نمیدونم. شاید یه روزی بعد از کلی حرف زدن بالاخره به این نتیجه رسیدیم که فقط دیگران نیستن که ما رو نمیفهمن.