خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

همان زمانی که عاطل و باطل گوشه‌ای نشسته‌ام و هیچ‌کاری نمی‌کنم، می‌توانم به خودم یادآوری کنم که دارم مفیدترین کار زندگی‌ام را انجام می‌دهم.

۱ نظر ۲۷ مهر ۹۵

قبلاً درباره‌ی یکی از لذّت‌های عمیق سربازی نوشته بودم، این‌بار می‌خواهم از لذّتی دیگر سخن بگویم. ماجرا مواجهه‌ی بسیاری از مردان است با سربازان؛ ماجرای مهربانی رایگان در دوره‌ای که «هیچ‌کس به غیر ناسزا تو را، هدیه‌ای به رایگان نمی‌دهد».

بارها و بارها و بارها برایم پیش آمده که مردی (گاه پیر، گاه میان‌سال، و گاه جوان) وقتی لباس سربازی را بر تنم دیده، پیش آمده و باب گفتگوی کوتاهی را آغاز کرده. این گفتگو معمولاً از الگوریتم ثابتی پیروی می‌کند: ابتدا می‌پرسد: «سرکار بچه‌ی کجایی؟»، بعد می‌پرسد: «چندماه خدمتی؟ چقدر مونده؟»، بعد از دوران سربازی خودش تعریف می‌کند و گاه خاطره‌هایی هم از سختی دوران خدمتش ضمیمه می‌کند و در آخر، بشارت می‌دهد که خدمتش به طرفة‌العینی گذشته و خدمت من هم، چشم روی هم بگذارم خواهد گذشت.

بارها و بارها و بارها برایم پیش آمده که در خیابان در حال راه رفتن بوده‌ام، مردی سوار بر موتور یا نشسته در ماشین به‌اصرار سوارم کرده تا به مقصدم برساند. فقط چند ثانیه به این سناریو فکر کنید: داری در خیابان راه می‌روی، یا در ترمینال در حال خریدن بلیت اتوبوسی، یا در آرایشگاه منتظر نشسته‌ای تا موهایت را کوتاه کنی، یا سر چهارراه ایستاده‌ای، یک‌دفعه یک نفر ناشناس می‌آید، یکی دو دقیقه با تو صحبت می‌کند و دلداری و دلگرمی می‌دهد، بعد هم خداحافظی می‌کند و می‌رود. چقدر عجیب است دیدن چنین صحنه‌ای در این روزگار و چقدر عجیب‌تر است که بارها و بارها و بارها چنین صحنه‌ای را تجربه کنی.

۶ نظر ۲۴ مهر ۹۵

بنا به برنامه‌ی این شب‌ها، مسئول تأمین امنیت یکی از هیئت‌های عزاداری‌ام.


یکم. ایستاده‌ام دم در هیئت و خیلی جدی اطراف را می‌پایم. ناگهان احساس می‌کنم دستم به سمت پایین کشیده می‌شود. پسرکی است که دستش را بالا گرفته و محکم انگشت کوچک دست راستم را گرفته و می‌کشد. پدرش می‌گوید: «بابا دستشو ول کن»، پسرک ولی ول‌کن نیست؛ محکم گرفته و می‌کشد. پدر دست پسرش را می‌گیرد تا از دستم جدا کند ولی تلاشش بی‌فایده است. همچنان دستم را محکم چسبیده. به پدر اشاره می‌کنم که عیبی ندارد. می‌نشینم و از پسر می‌پرسم: «اسمت چیه؟»

- احمدرضا

- چند سالته؟

- دو سال

از قیافه‌اش معلوم است از گفتگویمان خیلی ذوق کرده. دستم را به حالت دست دادن می‌گیرم، انگشتم را رها می‌کند و باهام دست می‌دهد. بعد هم که با پدرش راهی می‌شوند برایم دست تکان می‌دهد.


دوم. یک پسر و یک دختر، هردو تقریباً سه ساله در حال بالا و پایین پریدن‌اند. دختر من را که می‌بیند، با صدای پچ‌پچ‌گونه‌ای به پسر می‌گوید :«پلییییییس!» هردوتاشان مثل چوب خشک می‌ایستند و نگاهم می‌کنند و تا کاملاً از مقابلشان رد نشده‌ام، جم نمی‌خورند.


سوم. بعضی از خانواده‌ها در پیاده‌رو می‌نشینند و حرکت دسته‌های عزاداری را تماشا می‌کنند. دارم از کنار پیاده‌رو رد می‌شوم که مادری با اشاره ازم می‌خواهد بچه‌هایش را دعوا کنم. اساساً یکی از کارویژه‌های پلیس برای مادران همین ترساندن بچه‌هاست. بچه‌ها را نگاه می‌کنم، سه تا هستند در حال ورجه ورجه. بهشان می‌گویم: «بچه‌ها آروم بشینید، حرف مامانتونو گوش کنید!» همه می‌نشینند جز یکی که از بقیه کوچک‌تر است، حدوداً سه ساله. پسرک سر جایش ایستاده و با اخم نگاهم می‌کند. من هم اخم می‌کنم و نگاهش می‌کنم. بعد از چند ثانیه که  با همین وضعیت همدیگر را نگاه می‌کنیم، با حالت حق‌به‌جانب چیزی می‌گوید. خم می‌شوم و گوشم را کنار دهانش می‌آورم. می‌گوید: «وقتی بابام اومد می‌گم دعوات کنه!»

۵ نظر ۱۸ مهر ۹۵

مولانا در دفتر دوم مثنوی مثال جالبی می‌زند. می‌گوید فرض کن شتری گم کرده‌ای و به دنبالش می‌گردی. شخص دیگری هم هست که هرچند شتری گم نکرده ولی به تقلید از تو به دنبال شتر می‌گردد.

اشتری گم کرده‌ای ای معتمَد

هرکسی ز اشتر نشانت می‌دهد

تو نمی‌دانی که آن اشتر کجاست

لیک دانی که‌این نشانی‌ها خطاست

و آنکه اشتر گم نکرد او از مِری

همچو آن گم‌کرده جوید اشتری

که بلی! من هم شتر گم کرده‌ام

هرکه یابد اجرتش آورده‌ام

تو به هرکه می‌رسی از شترت می‌پرسی و او هم به تقلید از شترش می‌پرسد. تو نشانی‌های صادق را از نشانی‌های کاذب بازمی‌شناسی ولی او نمی‌شناسد. اگر کسی نشانی درست شترت را بدهد:

چشم تو روشن شود پایت دوان

جسم تو جان گردد و جانت روان

ولی آن‌کس که به دروغ در جستجوی شتر است نشانی راست را از ناراست تشخیص نمی‌تواند داد، که اصلاً شتری ندارد که نشانی داشته باشد.

مولانا می‌گوید اگر این شخص به جستجوی تقلیدوارش ادامه دهد تازه می‌فهمد که او هم شترِ گم‌کرده‌ای دارد:

اندر این اشتر نبودش حق ولی

اشتری گم کرده است او هم، بلی

در ابتدا که به هرزه در جستجوی شتر بود امید شتریابی نداشت ولی اکنون پس از مدتی تلاش و جستجو شترش را می‌بیند. آن‌وقت است که تازه یادش می‌افتد شترش را گم کرده بوده. پس جویندگان بر دو قسم‌اند: آن‌ها که از سر صدق می‌جویند و آن‌ها که می‌جویند و به صدق می‌رسند:

مر تو را صدق تو طالب کرده بود

مر مرا جد و طلب صدقی گشود

صدقِ تو آورْد در جُستن تو را

جستنم آورده در صدقی مرا

جویش‌ها و پویش‌های انسان بی‌حاصل نیست. جوینده همواره یابنده است حتی اگر چیزی را گم نکرده باشد. نصیحت مولانا مهم است؛ می‌گوید حتی اگر احساس طلب در تو نیست، تو در طلب باش، مطلوب خود را به تو عرضه خواهد کرد.

به‌گمانم نصیحت مولانا بسیار نزدیک است به توصیه درباب تباکی در مجلس امام حسین علیه السلام. گفته‌اند در مجلس عزا که نشسته‌ای، حتی اگر گریه‌ات نمی‌گیرد یا حتی اگر می‌بینی سخنران یا مداح جلسه مهملات محض می‌بافند و خلق در حال گریستن‌اند، تو هم ادایشان را دربیاور؛ خودت را بزن به گریه کردن. درست مثل شتر گم‌نکرده‌ای که به تقلید دنبال شتر می‌گردد. کسی چه می‌داند، شاید تو زودتر از آن‌که از سر صدق می‌گرید به صدق برسی.

۷ نظر ۱۵ مهر ۹۵

از من موضوع پایان‌نامه‌ام را پرسیدند و هرچه فکر کردم یادم نیامد. همان پایان‌نامه‌ای که یک سال برای پیدا کردن و تصویب موضوعش سگ‌دو زدم و دو سال برای نوشتنش وقت گذاشتم. آخرش از «س» پرسیدم موضوع پایان‌نامه‌ام چه بود.

۶ نظر ۱۲ مهر ۹۵

پیش‌نوشت یک: از طرفی عصر ما عصر تخصص‌ها است؛ عصرِ برای یک خط نظر قابل قبول دادن سال‌ها خاک کتاب خوردن در گوشه‌ی کتابخانه. از طرف دیگر، عصر ما عصر عمومی شدن عرصه‌های تخصصی است. ما خیلی وقت است از آن دورانی که علوم منحصراً در کتاب‌ها و نزد علما بود گذشته‌ایم. علمای علوم مختلف، حالا بر عهده‌ی خود می‌بینند که به‌نحو عامه‌پسندی نتیجه‌ی پژوهش‌هایشان را در اختیار افکار عمومی قرار دهند و اگر نتوانند، محکوم به انزوا و کناره‌گیری از دایره‌ی مقبولیت عمومی‌اند.

ما در دورانی به سر می‌بریم که بزرگ‌ترین اخترفیزیکدان جهان درباره‌ی «زمان» کتابی می‌نویسد که میلیون‌ها نسخه می‌فروشد و همکارانش نه‌تنها خرده‌ای به او نمی‌گیرند، که در عمومی‌تر کردن حوزه‌ی تخصصی‌شان به او کمک می‌کنند. بزرگ‌ترین پزشکان و زیست‌شناسان مدیریت پروژه‌های سلامت عمومی را بر عهده می‌گیرند و برای بچه‌ها چگونگی مسواک زدن را توضیح می‌دهند. بزرگ‌ترین فلاسفه در برنامه‌های تلویزیونی شرکت می‌کنند و پروژه‌های پژوهشی‌شان را برای مخاطب عمومی روشن می‌کنند، و قس علی هذا.

در چنین عصری و با چنین نسلی، دیگر نمی‌توان علوم اسلامی را در حجره‌ها و کتابخانه‌ها محصور کرد و انتظار داشت مردم مثل سابق پیرو علمای دین باشند. رابطه‌ی علما - مردم دیگر رابطه‌ی یک‌سویه‌ی سابق نیست و اگر علما نتوانند به انتظارات مردم پاسخ دهند، به انتظاراتشان از جانب مردم پاسخی نخواهند دید.

پیش‌نوشت دو: من فقیه نیستم، تحصیلات حوزوی ندارم، نظر تخصصی فقهی نمی‌دهم، و آنچه در این یادداشت می‌نویسم فتوا نیست. صرفاً نظر یک فرد عامی است که گاهی چیزهایی می‌گوید.


چند روز پیش، پاسخ به استفتائی از دفتر آیت‌الله خامنه‌ای در فضای مجازی زیاد دست‌به‌دست می‌شد: «دوچرخه‌سواری بانوان در مجامع عمومی و نیز در جایی که در معرض دید نامحرم باشد، حرام است.» این را بگذارید در کنار حضور بانوان ایرانی در مسابقات جهانی ورزش‌های رزمی از جمله ووشو، جودو، کاراته، و تکواندو که از تلویزیون رسمی کشور پخش می‌شود و نه‌تنها از طرف رهبری حرام انگاشته نمی‌شود، که تلویحاً تأیید هم می‌گردد‌.

هرطوری نگاهشان کنیم، به نظر می‌آید ورزش‌های رزمی همه‌ی المان‌هایی که منجر به حرمت دوچرخه‌سواری شده را داشته باشند، ولی چرا حرام نیستند؟ تنها پاسخی که شاید بتوان پیدا کرد این است که چون مدال‌آور است. چون تبلیغ آزادی و نشاط زن در نظام اسلامی است و خلاصه چهره‌ی «مطلوبی» از جمهوری اسلامی به جهانیان نشان می‌دهد. ولی دوچرخه‌سواری زنان، آن هم «در مجامع عمومی» چه فایده‌ای برای جمهوری اسلامی دارد؟ هیچ؛ پس حرام است.

امیدوارم اینقدر روشن باشد که بنده در موضع تأیید یا خرده‌گیری به حکم حرمت دوچرخه‌سواری زنان در مجامع عمومی یا حکم حلیّت ورزش‌های رزمی زنان در مجامع عمومی نیستم وصرفاً می‌خواهم برداشت شخصی‌ام را ذکر کنم. شاید چنین تعمیمی عجولانه و ناروا انگاشته شود، ولی آن‌طوری که من می‌فهمم، منبع جدیدی به نام « منافع نظام جمهوری اسلامی» به منابع سنتی چهارگانه‌ی فقه شیعه از طرف رهبری و شاید بعضی از دیگر مراجع اضافه شده است. هرچند ممکن است ادعا شود که این منبع مستقل نیست و قابل استخراج از کتاب و سنت است، ولی حتی اگر این‌طور باشد در اصل نتیجه‌گیری من بی‌تأثیر است. مهم این است که حالا منبع جدیدی در دست برخی فقها است که به‌وسیله‌ی آن حلال و حرام دین را تعیین می‌کنند. این فقط روشن‌فکران دینی نیستند که با معرفی منابع جدید، حلال و حرام سنتی را دستخوش تغییر می‌کنند. در میان فقیهان سنتی هم هستند کسانی که به ضرورت معرفی منابع دیگر پی برده‌اند و با استفاده از آن منابع فتوا صادر می‌کنند.

۹ نظر ۰۴ مهر ۹۵

پسر روی موتورسیکلت نشسته است. من را که می‌بیند راه می‌افتد به سمت ماشین پلیس.


- من اگه چه موتوری سوار بشم موتورمو نمی‌گیرین؟

+ چند سالته؟

- یازده

+ گواهی‌نامه داری؟

- نه

+ می‌دونی چند سالگی می‌تونی گواهی‌نامه بگیری؟

- هجده سالگی

+ می‌شه چند سال دیگه؟

- (با دستانش می‌شمارد) شش سال.

+ مگه کلاس پنجم نیستی؟

- چرا

+ می‌شه هجده منهای یازده، درسته؟

- ها

+ خب می‌شه هفت سال.

- ولی تاحالا موقع موتورسواری پلیس منو ندیده.

+ اگه ببینه چی؟ کسی که گواهی‌نامه نداشته باشه موتورشو می‌گیرن.

- می‌رم تو روستا سوار موتور می‌شم.

+ اونجا پلیس نیست؟

- نه

+ دوچرخه نداری؟

- نه

+ هفت سال صبر کن، بعدش برو گواهی‌نامه بگیر، اونوقت هر موتوری خواستی سوار شو.

- دوستای من همه سوار می‌شن، کسی هم کاری به کارشون نداره.


در همین لحظه پدرش می‌آید و روی موتور می‌نشیند. پسر هم می‌نشیند ترک موتور. پدر موتور را روشن می‌کند و خلاف جهت مسیر بلوار حرکت می‌کند.


۸ نظر ۲۳ شهریور ۹۵

شبْ تاریک

دزدان محل نزدیک

بیدارم

تا سیاهِ شب برود


می‌ترسم

نکند صبحْ دگر نرسد

نکند فرصت دیدارِ سحر نرسد


شمعی کو؟

تا مگر پاره کند رخت عزا بر تن این فاصله را

می‌ترسم

که بشوید بارانِ هراس از یادم خاطره‌ها


رمزی کو؟

که بگوید باز چشمانت با چشمم پنهانی

مردی کو؟

که نترسد زین شب ظلمانی

۳ نظر ۱۹ شهریور ۹۵

غروب شده بود، هنوز کنار برکه نشسته بودیم. جیرجیرک جیرجیر می‌کرد، قورباغه قورقور، و کلاغ قارقار. تو محو پایین رفتن خورشید بودی و من آن ترانه را زمزمه می‌کردم که هیچ‌گاه برایت نسرودم.

۹ نظر ۱۱ شهریور ۹۵

امروز مردی را دیدم که بوی مرگ می‌داد. ۶ سال پیش، وقتی ۱۹ ساله بوده به جرم حمل سه کیلو هروئین محکوم به اعدام می‌شود. می‌گفت در زندان شروع به از بر کردن قرآن کرده. او را با دوازده نفر دیگر پای چوبه‌ی دار می‌برند. شروع می‌کند به خواندن سوره‌ی یس، همان موقع نامه از دادستانی می‌آید که او را برای اعدام به شهر دیگری ببرند تا مردم آن شهر درس عبرت بگیرند. دوازده همراهش همگی اعدام می‌شوند.

دوباره او را در شهر جدید به همراه شش نفر دیگر پای چوبه‌ی دار می‌برند. باز شروع می‌کند به خواندن سوره‌ی یس. آن شش نفر اعدام می‌شوند ولی اعدام او به تعویق می‌افتد. بار سوم با سه نفر دیگر پای چوبه‌ی دار... باز سوره‌ی یس... آن سه نفر اعدام می‌شوند و او سومین بار از مرگ می‌گریزد. حکم اعدامش را تبدیل به حبس ابد می‌کنند.

در این شش سالی که با مرگ مواجه بوده کل قرآن را از بر کرده و با خواندن کتاب‌های اعتقادی در زندان، مذهبش را از سنی به شیعه تغییر داده. در حرف زدنش آرامشی بی‌نظیر و غبطه‌آور بود، کلامش هرچند آرام ولی نافذ و چشم‌هایش بهترین دلیل بر راست‌گویی‌اش. ازش پرسیدم اگر آزاد شود چه می‌کند؟ گفت: «خدا را شکر می‌کنم» و ادامه داد که فقط می‌خواهد عاقبت به‌خیر شود. می‌گفت این دنیایش تباه شده، نمی‌خواهد آن دنیا را هم از دست بدهد. می‌گفت در همه‌ی این سال‌های سخت تنها چیزی که داشته و دارد امید بوده.

۶ نظر ۰۹ شهریور ۹۵