خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

مهدی اخوان ثالث جایی در شعر «قاصدک» به قاصدک می‌گوید: «برو آنجا که تو را منتظرند». به طعنه یعنی که من منتظرت نیستم. ولی اگر این جمله را از زمینه‌ی شعرش درآوریم و به چشم یک عبارت دستوری نگاهش کنیم، به نظرم می‌تواند دستوری برای زندگی باشد.

۲ نظر ۲۸ آذر ۹۵

نیمه‌شب هست و بر لب جوبار

باز تنها نشسته‌ای، بیدار

 

باد جرأت نمی‌کند بوزد

زیر شلاق‌های این رگبار

 

خیس گشته تمام پیرهنت

همچو چشمت در اوّلین دیدار

 

می‌نشینم کنارت و احساس

می‌کنم هست بینمان دیوار

 

می‌زنی تسخرم: «مریض نشوی!»

شده سهمم ز گفتگو لیچار

 

می‌کنم بغض و می‌روم در فکر

بی‌صدا همچنانِ یک مردار

 

خوش زمانی کنار هم بودیم

قلب‌هامان ز عشق هم سرشار

 

چه شد آن نغمه‌ها و زمزمه‌ها؟

کو شب وصل و بامداد خمار؟

 

ناگه افتاده بارش از تک‌وتا

چاک‌چاک گشته ابرهای بهار

 

می‌زند آفتاب از دماغه‌ی کوه

می‌کند پاره جامه‌ی شب تار

 

می‌کنم روی سویت و خواهم

که ببینم دوباره‌ات رخسار

 

آه، باور نمی‌کنم که چنین

گشته‌ای فسرده و بیمار

 

نعره‌ای می‌کشم به ناگاهان

می‌شوم خود از آن صدا بیدار

 

بسترم خالی از حضور تو و

شده کابوس هر شبم تکرار

 

***

 

بود چیزی سیه در آن منظر

که مرا همچنان دهد آزار:

 

سرد و خاموش بود و بی‌هیجان

چشم‌هایت در آخرین اسحار

۴ نظر ۱۸ آذر ۹۵

آبان که داشت می‌رفت گفتمش در را پشت سرش ببندد. بیرون سوز سختی می‌آمد. گفت در را می‌بندد و بلافاصله اضافه کرد که «حالا کجایش را دیده‌ای!» چشمکی زد و راهش را کشید و رفت. بلند شدم لحافم را برداشتم و کنار بخاری پهن کردم. دراز کشیدم و زیر پتو خزیدم. آنقدر زیر پتو لولیدم و دست‌وپا زدم تا مطمئن شوم هیچ‌یک از اعضای بدن از نعمت پتو بی‌بهره نمانده. زیر پتو سرد بود؛ پتو را کمی بالا زدم تا حرارت بخاری داخل شود. پاهایم داشت گرم می‌شد و چشمانم سنگین که ناگهان صدای کلید انداختن روی در شنیدم. سرم را از زیر پتو درآوردم و یک‌چشمی به در زل زدم. آذر بود که با پالتوی زرد رنگش داشت در را می‌بست. گفتمش: «تازه داشت خوابم می‌برد»، شانه‌هایش را بالا انداخت. دوباره پتو را روی سرم کشیدم. از صدای به‌هم‌خوردن ظرف‌ها فهمیدم دارد در آشپزخانه می‌پلکد. داد زد: «چای یا قهوه؟» گفتم: «هیچکدام، فقط بگذار بخوابم.» گفت: «اوه، چقدر خُلقت تنگ شده! این یک ماه اگر بخواهی بداخلاق باشی کارمان نمی‌شود.» زیر کتری را روشن کرد و آمد بالای سرم کنار بخاری ایستاد. یواشکی گوشه‌ی پتو را کنار زدم، دیدم دارد دستانش را روی بخاری گرم می‌کند. انگار فهمید دارم نگاهش می‌کنم، گفت: «چقدر سرد شده!» از زیر پتو در حالی که زورم می‌آمد دهانم را باز کنم گفتم: «هوم.» چند دقیقه‌ای کنار بخاری ایستاد. بعد دوباره رفت آشپزخانه و آب‌جوش داخل قوری ریخت. از همان‌جا دوباره داد زد: «مطمئنی چای نمی‌خوری؟» جوابش را ندادم. لجم گرفته بود. آمد کنارم روی زمین نشست. چند دقیقه که گذشت صدای شُرشُر ریختن چای داخل فنجان باعث شد زیر پتو لبخند بزنم. داشتم به خودم می‌گفتم کاشکی گفته بودم برای من هم بریزد که گفت: «پاشو چای بخور.» سرم را از زیر پتو درآوردم. دیدم دوتا فنجان داخل سینی است، لبخند زدم. گفت: «چایت را که خوردی پاشو لباس گرم بپوش، بیرون گشتی بزنیم. هوا دونفره است.» رو ترش کردم که: «کجایش دونفره است؟! مگر نمی‌شنوی باد چه زوزه‌ای دارد می‌کشد؟ سگ صاحبش را گم می‌کند در این هوا.» گفت: «مگر منتظر نیستی؟ برای آدم منتظر هوا همیشه دونفره است.» چند لحظه خیره نگاهش کردم. دیدم راست می‌گوید. از سر جایم بلند شدم و گفتم: «تا چای خنک می‌شود می‌روم لباس‌هایم را بپوشم.» لبخند زد.

۷ نظر ۰۲ آذر ۹۵

ما مثلاً می‌گوییم: «امیدوارم که بیایی» ولی نه، نمی‌گوییم: «گمان می‌کنم که امیدوارم بیایی» امّا کاملاً ممکن هم هست که بگویم: «گمان می‌کنم هنوز امیدوارم که او بیاید.»


منتسب به لودویگ ویتگنشتاین

۵ نظر ۲۱ آبان ۹۵

افسر گشت کلانتری یک تبعه‌ی افغانستانی را گرفته و آورده کلانتری، به جرم تبعه‌ی غیرمجاز بودن. افسر نگهبان از همان ابتدا شروع می‌کند به تحقیر کردنش. می‌گوید روی یک پا بایستد و دستانش را بالا بیاورد. به این هم اکتفا نمی‌کند و می‌گوید زبانش را هم دربیاورد. خودش بلندبلند می‌خندد و سربازها را هم وامی‌دارد که بهش بخندند. به محض اینکه می‌خواهد برای حفظ تعادل دستش را به دیوار بگیرد یا پایش را بر زمین بگذارد، سرش داد می‌زند و با تهدید نمی‌گذارد.

افسر نگهبان چند دقیقه‌ای به حیاط کلانتری می‌رود و در همین موقع گوشی افغانستانی داخل جیبش زنگ می‌خورد. گوشی را برمی‌دارد و شروع می‌کند به حرف زدن. افسر نگهبان تا متوجه می‌شود شروع می‌کند به داد و بیداد. کمربند یکی از ارباب‌رجوع‌ها را می‌گیرد و افغانستانی را می‌برد جایی که دوربین‌ها نبینند، با کمربند شلاقش می‌زند، به جرم ایرانی نبودن. افغانستانی اشک می‌ریزد.

افسر نگهبان دوباره وارد حیاط می‌شود، در حال پایین رفتن از پله‌ها تعادلش را از دست می‌دهد و زمین می‌خورد. پایش می‌رود داخل شیشه‌ی آفتابگیر زیرزمین. شیشه با صدای گرومپ خرد می‌شود، پایش زخم می‌شود و شلوارش پاره. سربازها بلندبلند بهش می‌خندند. فرصت را غنیمت می‌شمارم، افغانستانی را می‌برم جایی که دوربین‌ها نبینند، می‌گویمش وقتی آزاد شد زنگ بزند به ۱۹۷ و بدرفتاری افسرنگهبان را گزارش کند. امیدوارم نترسد.

۶ نظر ۱۸ آبان ۹۵

پیش‌نوشت: اگر بددل و بدغذا هستید، یا اگر تازه غذا خورده‌اید یا می‌خواهید بخورید این متن را نخوانید.


تماشای غذاخوردن یکی از افسرهای گشت کلانتری حال‌به‌هم‌زن‌ترین رخداد چندسال اخیر زندگی‌ام بوده. وقتی سر سفره می‌نشیند، همه‌ی موجودات زنده حداکثر فاصله‌ی ممکن را از او می‌گیرند. «ملچ مولوچ» حقیر است برای ارجاع به صداهایی که هنگام غذاخوردن از دهانش خارج می‌شود. نمی‌دانم چطور می‌شود هم غذا را جوید و هم دهان را اینقدر باز کرد. کافی است ناخودآگاه چشمت به صورتش هنگام غذاخوردن بیفتد که نتوانی تا یک هفته لب به غذا بزنی. از همه بدتر اینکه عادت دارد موقع غذاخوردن حرف می‌زند و می‌خندد. با هر خنده‌اش حجم عظیمی از غذای نیمه‌جویده به طرف تو و بشقابت پرتاب می‌شود و باید موقع غذاخوردن بشقابت را محکم بچسبی تا چیزی داخلش نیفتد. برد ترکش‌های غذا خوردنش تا شعاع سه متری می‌رسد و به همین خاطر، بعد از هر وعده‌ی غذاخوردن با او، یک دور تمام اتاق را جارو می‌زنم. موقع غذاخوردن و تا نیم ساعت پس از آن، با آهنگ متوسط دو بار در هر دقیقه باد گلویش را تخلیه می‌کند و بلافاصله پس از هر تخلیه متذکر می‌شود که «اسب حیوان نجیبی است».

اگر غذا با نان باشد، نان را از فاصله‌ی حداقل نیم‌متری توب بشقابش می‌کوبد، بعد انگار بخواهد شیرفلکه را باز کند، نان را محکم می‌گیرد و به سمت راست می‌چرخاندش. به این صورت محتوای بشقاب داخل نان چپیده و بعد داخل دهان چپانده می‌شود.

مخوف‌ترین صحنه مربوط به شب‌هایی است که شام خوراک بادمجان باشد. لقمه را (برابر الگوی فوق‌الذکر) می‌پیچد، وقتی دستش را بالا می‌آورد تا لقمه را در دهانش بگذارد تمام دستش خیس از آبگوشت می‌شود. البته در همان لحظه، مقدار زیادی آبگوشت هم از لب و لوچه‌اش در حال چکه کردن است. بعد درحالی‌که هنوز دارد لقمه را می‌جود، یکی‌یکی هر ده انگشت به‌علاوه‌ی کف دستش را می‌لیسد. گاهی که آبگوشت تا آرنجش بالا رفته - انگار بخواهد چاقو را با نعلبکی تیز کند - آرنجش را لبه‌ی قابلمه می‌گذارد و به سمت پایین می‌کشد تا آبش توی قابلمه بریزد.

شیفت‌هایی که او گشت باشد همیشه چک می‌کنم که چیزی داخل یخچال نمانده باشد چون هیچ‌وقت سیر نیست. یک‌بار افسر تجسس کلانتری پلاستیکی پر از انجیر برایم داخل یخچال گذاشته بود. افسر گشت طبق عادت همیشگی‌اش عندالورود در یخچال را باز کرد و تا انجیرها را دید با پنجه رفت داخل پلاستیک. با دست دیگرش هم نانی را از داخل نان‌دانی برداشت و انجیرها را داخلش ریخت، بعد هم نان را پیچید و گاز زد و رفت. یخچال را باز کردم ببینم چندتا انجیر باقی مانده؛ پلاستیک خالی را برایم گذاشته بود.

نقل است یک بار برای صبحانه پنیر، مربا، عسل،کره و حلواشکری را از داخل یخچال برداشته و داخل نان ریخته، و بعد انگار بخواهد قالی هزارشانه را جمع کند، نان را لوله کرده و سق زده.

چند شب پیش، تولد یکی از بازداشتی‌ها بود و به همین مناسبت برادرش برایمان یک جعبه‌ی یک‌و‌نیم کیلویی شیرینی گرفته بود. دوتایش را من خوردم و دوتا را هم دادم یکی از سربازها خورد. بقیه را گذاشتم داخل یخچال تا صبح که سربازها بیدار شدند برایشان ببرم. نصف شب که صدای باز و بسته شدن یخچال را شنیدم چو بید بر سر ایمان خویش لرزیدم. صبح که بلند شدم در اولین حرکت در یخچال را باز کردم ببینم چه باقی مانده؛ فقط در جعبه‌ی شیرینی را برایمان داخل یخچال گذاشته بود.

۵ نظر ۱۷ آبان ۹۵

از آن وبلاگ‌نویس‌هایی که در وبلاگشان خاطرات روزمره‌شان را می‌نویسند، و از آنهایی که به‌نحوی اعلام می‌کنند که دارند واقعیت را می‌گویند، به‌علاوه‌ی آنهایی که نشانه‌ی روشنی مبنی بر اتکاء متنشان به واقعیت وجود دارد، که بگذریم، به نظرم می‌آید که نباید وبلاگ را واقع‌انگارانه خواند.

واقع‌انگاری برای خواندن متون علمی، مهندسی، و حقوقی لازم است ولی به همین میزان—یاحتی بیشتر—هنگام خواندن متون ادبی و هنری مخرب است. باید نگاه کرد و دید پست وبلاگ به کدام جبهه نزدیک‌تر است و اگر معلوم نباشد، فرض قرابت به دسته‌ی دوم است.

ناواقع‌انگاری البته مستلزم نفی واقعی بودن متن نیست، صرفاً عدم تعهد به واقعی بودنش است. همان‌طوری که شعر می‌خوانیم؛ وقتی شاعر معشوقش را توصیف می‌کند ضرورتی ندارد که در عالم واقع معشوق واجد آن صفات باشد، یا حتی اصلاً معشوقی موجود باشد! کسی غزلیات حافظ را برای کسب اطلاعات درباره‌ی معشوق (یا معشوق‌های) حافظ نمی‌خواند. هدف حافظ هم از سرایش آن اشعار، انتقال یک‌سری حقایق درباره‌ی معشوقش به مخاطب نبوده. درعین‌حال، هیچ ضرورتی هم ندارد که صفات انتسابی کاذب باشد. شاید واقعاً در عصر حافظ کسی واجد چنان خصوصیاتی بوده که حافظ دوستش می‌داشته.

وبلاگ‌خواندن هم به‌نظرم از این نظر شبیه به شعرخواندن است، چون پست وبلاگی از این نظر شبیه به شعر است. وبلاگ‌نویس هم مثل شاعر تعهدی به نقل اطلاعات صحیح و دقیق ندارد. می‌تواند احساسات، آرزوها، و خیالاتش را به‌هم گره بزند و چیزی بنویسد که تقریباً هیچ ارتباطی با زندگی روزمره‌اش نداشته باشد. با این حساب، ترجیحاً آن‌چه در «خیالِ دست» می‌خوانید (مگر آنهایی که لحن پست چیز دیگری می‌گوید) را غیرواقعی بدانید—حتی اگر واقعی باشد!

۶ نظر ۱۲ آبان ۹۵

دارم داستانی می‌نویسم. داستانی که در آن مرد داستان، زن داستان را دوست دارد ولی نمی‌تواند این موضوع را به او بگوید. مرد این داستان همیشه محذوریت‌های خودش را دارد، حتی اگر شخصیت یک داستان عاشقانه باشد. نوشته‌ام که زن داستان هم مرد داستان را دوست دارد. داستان است دیگر ... و من هم نویسنده‌اش هستم؛ می‌خواهم مرد داستانم را دوست داشته باشد. باید بنویسم که زن داستان هم نمی‌تواند به مرد داستان بگوید که دوستش دارد. او هم محذوریت‌هایی دارد لابد. کاش محذورها لحظه‌ای امانشان می‌دادند برای چند کلام واژه‌ی عاشقانه. هرچند نویسنده منم، ولی این‌ها دیگر دست من نیست. من فقط می‌توانم مرد داستانم را وابدارم که با زن داستان قراری ترتیب دهند، بعد هردو بروند سر قرار و دقایقی یا حتی ساعاتی چند، حرف بزنند و حرف بزنند و حرف بزنند، از هرچیزی جز دوست داشتن. بعد دوباره هر کدام برگردند سر جای خودشان. آخرش مرد داستان به خودش می‌گوید کاش می‌شد بهش می‌گفتم که چقدر دوستش دارم. زن داستان هم به خودش می‌گوید کاش می‌دانست چقدر دوستش دارم. داستان لابد همین‌جا باید تمام شود ولی مرد داستان سمج‌تر از این حرف‌هاست. دوباره زنگ می‌زند به زن داستان و ترتیب قرار دیگری را می‌دهد. بهانه‌ی دیدار هم می‌شود داستان جدیدی که مرد دارد می‌نویسد. قرار می‌گذارند زن در تمام کردن داستان به مرد کمک کند. ماجرای داستان درباره‌ی مردی است که زنی را دوست دارد ولی نمی‌تواند این را به او بگوید، و البته داستان طوری نوشته شده که زن این داستان هم مردش را دوست دارد، هرچند او هم نمی‌تواند این را به او بگوید.

نمی‌دانم آخر قصه چه می‌شود. فعلاً همین‌قدر می‌دانم که مرد نیم‌ساعت زودتر سر قرار رسیده، دفتر و دستکش را جلویش پهن کرده و تندتند دارد می‌نویسد. هر سی ثانیه یک‌بار به ساعتش نگاه می‌کند و سرعت نوشتنش را بیشتر. فکر می‌کنید وقتی زن داستان، مرد داستان را ببیند چه می‌گوید؟ یعنی آخرش چه می‌شود؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم که این کافه از آن‌چه فکرش را می‌کردم شلوغ‌تر است و مجال تمرکز برای نوشتن نمی‌دهد و می‌دانم که منتظرم زن داستان از در کافه داخل شود تا داستان جدیدم را نشانش دهم. کاش می‌شد بدون این داستان‌بافی‌ها حرفم را به او بزنم، ولی می‌دانید که ... من هم محذوریت‌های خودم را دارم. ... بالاخره وارد کافه شدی. کاش داستانم را خوب تمام کنی.

۱۶ نظر ۰۹ آبان ۹۵

حدود دو هفته پیش بود که مرکز ۱۱۰ درگیری بین زن و مردی را اعلام کرد. واحد گشت کلانتری دو طرف را سوار کرد و به کلانتری آورد. زن حدوداً ۲۵ ساله، با یک پسر حدوداً ۲ ساله، آثار زخم روی صورتش بود. مرد حدوداً ۲۵ ساله، با صدای بلند وسط کلانتری داد و بیداد می‌کرد.

شرح ماجرا از زبان زن: این آقا وسط خیابان به من با الفاظ بسیار رکیک متلک گفت. من جلو رفتم و با او درگیر شدم. با دستش روی صورتم چنگ انداخت و روسری‌ام را از سرم درآورد. مردم جدایمان کردند. چند خانم آنجا بودند که به من توصیه کردند به ۱۱۰ زنگ بزنم.

شرح ماجرا از زبان مرد: من داشتم وسط خیابان با گوشی تلفنم صحبت می‌کردم و چیزی به دوستم که آن طرف خط بود گفتم. این خانم به اشتباه خیال کرد با او هستم، جلو آمد و یک سیلی به من زد. من او را نزدم و اثر زخم از قبل روی صورت زن بود. من فرار نکردم، فقط از صحنه خارج شدم، دنبال دردسر نبودم، برای همین رفتم. ماشین گشت آمد و ما را به کلانتری آورد.

شرح ماجرا از زبان افسر گشت: وقتی سر صحنه رسیدم مردم جمع شده بودند. مرد پا به فرار گذاشت و سرباز گشت حدود ۲۰۰ متر دوید تا توانست دستگیرش کند.

در کلانتری: همه از زن حمایت می‌کنند و به مرد فحش می‌دهند. هیچ‌کسی روایت مرد را باور نمی‌کند، علی‌الخصوص که به نظر می‌رسد روایت او با روایت افسر گشت در تناقض است. پدرِ مرد سرمی‌رسد و چند سیلی آبدار به پسرش می‌زند. یکی از سربازها می‌خواهد جلویش را بگیرد که افسر نگهبان می‌گوید بگذار بزند! مرد بی‌حامی مانده، می‌زند زیر گریه.

پس از حدود نیم ساعت، مرد به غلط کردن می‌افتد و عذرخواهی می‌کند، زن نمی‌پذیرد. خانواده‌ی مرد خواهش می‌کنند، زن نمی‌پذیرد. اهالی کلانتری خواهش می‌کنند، زن نمی‌پذیرد؛ می‌گوید وسط خیابان آبرویم را برده، نمی‌بخشم.

افسر نگهبان با قاضی کشیک تماس می‌گیرد و قاضی دستور می‌دهد مرد ۲۴ساعت در بازداشتگاه کلانتری بماند و فردا به اتفاق زن به دادسرا بروند. همچنین زن به اتفاق یکی از عوامل کلانتری به صحنه‌ی درگیری بروند و اظهارات شاهدان محلی را صورت‌جلسه کنند. درگیری نزدیک ایستگاه تاکسی رخ داده و زن رانندگان تاکسی را به عنوان شاهدان ماجرا معرفی می‌کند. رانندگان ولی از ارائه‌ی هرگونه شهادت خودداری می‌کنند.

روز بعد طرفین به دادسرا می‌روند. به دلیل عدم حضور شاهدان، قاضی برای مرد زندان موقت می‌نویسد و به کلانتری دستور می‌دهد شاهدان را احضار و از آنها تحقیق کند، و سپس پرونده را برای ادامه‌ی دادرسی به دادسرا بفرستد. زن شماره‌ی تاکسی چند نفر از تاکسی‌داران را به کلانتری اعلام می‌کند. یکی از افسران کلانتری یک بار دیگر به محل درگیری می‌رود ولی رانندگان تاکسی اظهار بی‌اطلاعی می‌کنند و حاضر نمی‌شوند برای ادای شهادت به کلانتری بیایند.

زن دوباره پیش قاضی می‌رود. قاضی دستور می‌دهد رانندگان تاکسی به کلانتری و دادسرا احضار شوند و هشدار می‌دهد اگر این‌بار حاضر نشوند، حکم جلبشان را صادر خواهد کرد. برادر مرد می‌خواهد برای آزادی برادرش از زندان وثیقه بگذارد ولی قاضی می‌گوید عمداً دستور زندان موقت داده که نشود با وثیقه آزادش کرد.

رانندگان تاکسی به کلانتری می‌آیند و می‌گویند چیزی ندیده‌اند. از حضور یا عدم حضورشان در دادسرا بی‌اطلاعم. بعید است اتفاق خاصی در این پرونده رخ دهد. قاضی می‌گفت تا زمانی که شاهدان ماجرا به دادسرا بیایند مرد را در زندان نگه خواهد داشت. مرد به زودی آزاد خواهد شد، اگر جرمش ثابت شود احتمالاً جریمه می‌شود وگرنه هیچ.

روایت من: ۱- روشن است که مرد به زن متلک گفته، مثل همیشه که به زنان متلک می‌گفته، ولی هیچ فکرش را نمی‌کرده که این‌بار چنین واکنشی ببیند. ۲- پدر، پسرش را می‌شناخت؛ میدانست چنین کاری از او برمی‌آید، برای همین کتکش می‌زد. ۳- شهر کوچک است و رانندگان تاکسی مرد را می‌شناختند. دنبال دردسر نمی‌گشتند، مخصوصاً که می‌دانستند فردا که او آزاد شود، چشمشان در چشم او خواهد افتاد. ۴- استقامت و پیگیری زن مثال‌زدنی بود. شاید خواننده به‌نظرش برسد که زن جسور و پررو بوده، ولی اصلاً این‌طور نبود؛ برعکس، بسیار خجالتی و روستایی‌مآب. داخل دادسرا حتی رویش نمی‌شد پشت در اتاق قاضی در صف بایستد، ولی در همه‌ی این ماجرا پسر خردسالش را بغل می‌کرد و در کلانتری و دادگاه دنبال حقش بود. بر اثر همین پیگیری‌ها مرد را به خاطر متلک گفتن دو هفته راهی زندان کرد.

سخن آخر: شاید قوانین ایران چندان از زنان حمایت نکند ولی اهالی قانون در ایران، من‌حیث‌المجموع حامی زنان‌اند. می‌دانم که تعداد آزارهای خیابانی مردان به زنان بسیار زیاد است. غرض از نقل ماجرا این بود که به خواهرانم بگویم مجبور نیستید تحمل کنید و رد شوید. می‌توانید بایستید و درس خوبی به آزاردهندگان بدهید. در این راه کم نیستند مردانی که به شما کمک خواهند کرد.

۴ نظر ۰۴ آبان ۹۵

دارد درِ گوشم می‌خواند: «مخور غم، مخور غم، نگارا!» گلچهره را دارد می‌گوید و می‌گویدش: «مپرس آن نغمه‌سرا از تو چرا جدا شد» و «مپرس پروانه‌ی تو، بی تو کجا رها شد». چندبار هم تأکید می‌کند که «مپرس». خلاصه در جریان باشید، اگر گلچهره هنوز دارد غم می‌خورد یا سؤالات فوق‌الذکر را می‌پرسد، تقصیر آقای شجریان نیست.

۱ نظر ۰۱ آبان ۹۵